پوشکین و صدای شلیک در مه
زمستان ۱۸۳۷، حوالی سنپترزبورگ، مه غلیظی خیابانهای اطراف رودخانهی سیاه را بلعیده بود. سکوت سنگین و بیصدا، با صدای شلیک یک گلوله دریده شد. مردی خم شد، زانو زد، بعد بر زمین افتاد. الکساندر سرگئییویچ پوشکین (شاعر بزرگ روسیه) در یک دوئل زخمی شده بود. اما هنوز نفس میکشید.
روایت اول – از زبان پوشکین
هنوز صدای قدمها در برف را میشنوم. دستم یخ کرده است، دلم تند میزند. من ایستادهام، روبهروی او. نمیدانم چطور شد که همهچیز به اینجا رسید، اما الآن تنها چیزی که حس میکنم، سرما و سوزش گلولهای است که لحظاتی دیگر وارد بدنم خواهد شد.
زخمی شدم. ضربهای محکم به سینهام خورد، خون در گردنم جمع شد. دیدم که به سمت زمین میروم. هیچ چیز واضح نبود جز یک درد عمیق که در هر نفس جدیدی که میکشیدم، بیشتر از قبل به وجودم نفوذ میکرد.
فقط به این فکر میکنم که چرا باید اینطور تمام میشد. این دوئل، این مرد، این شایعات… همه چیز در ذهنم مثل یک فیلم معلق است، بیجواب و ناگهانی.
دستهایم به سختی به هم چسبیدهاند. نگاهش را دیدم. او ایستاده بود، هنوز به چشمهایم نگاه میکرد. نمیدانم چرا اینجا هستم، اما حالا که در آستانهی مرگ ایستادهام، فقط به یک چیز فکر میکنم: این لحظه، این سرنوشت، این پایان در راه است.
روایت دوم – از نگاه هکرن
«همهچیز باید آبرومندانه پیش برود. دربار، مردم، حتی خود تزار نباید چیزی بفهمند.»
پوشکین… مردی با دهان تیز و قلمی تند. زیاد حرف میزد، زیاد مینوشت. همیشه فکر میکرد دنیا باید به حرفهایش گوش دهد، انگار همه چیز در اطراف او میچرخد.
اما من سیاستمدارم. آدمی که میداند بعضیوقتها برای حفظ سکوت، باید صدا ایجاد کرد.
ژرژ را به روسیه آوردم، برای ساختن آیندهاش. نه برای اینکه اسیر بازیهای عاشقانه شود. ولی دخترک (ناتالیا) زیباییاش کاری میکرد که هیچ مرد جوانی از کنارش عبور نکند و بیتفاوت بماند. بازیای شروع شد، بیآنکه بخواهم.
اما وقتی آن نامه لعنتی رسید (آن نامه بیامضا که پوشکین را “رییس انجمن شوهران شاخدار” خطاب کرده بود—میدانستم دیگر پای عقبنشینی در میان نیست. هر چه بود، باید تمام میشد. یا حیثیت ژرژ از بین میرفت یا خون پوشکین ریخته میشد.
دوئل؟ دوئل ممنوع است؟ بله. اما در روسیه، افتخار از قانون قویتر است. من فقط کمی جهت دادم، باقیاش را خودش انجام داد.
الان همه نگراناند. همه میگویند چرا اینطور شد. اما من؟ من فقط آرام نشستهام، مثل همیشه. گاهی در سیاست، خون ریختن تنها راه حفظ نظم است.
روایت سوم – از نگاه ناتالیا
«گفت: به من خیانت کردهای؟ من فقط نگاهش کردم. نمیدانستم کدام جواب، دردناکتر است.»
نامه را روی میز انداخت. چشمانش قرمز بود. نه از گریه، از خشم. همانطور که همیشه بود وقتی چیزی در دلش میجوشید. پرسید: «این یعنی چی؟»
خواندمش. چند خط طنز توهینآمیز، با نیشی در جان کلمات: «پوشکین، رییس افتخاری شوهران شاخدار…» دستانم لرزید. نه از شرم، از ترس. یا شاید هم از اینکه واقعاً نمیدانستم چه بگویم.
ژرژ…؟ من…؟ من با او فقط در مهمانیها حرف زدم. خندیدم. بله، گاهی بیشتر از حد معمول. شاید چون شوهرم در آن لحظه با کسی در گوشهی دیگر مشغول بحث سیاسی بود و من… من فقط میخواستم دیده شوم. زیبا باشم. زنده باشم.
آیا این خیانت است؟ آیا باید به خاطر لبخندم، مردی بمیرد؟
گاهی فکر میکنم شاید این بازی را ژرژ شروع کرد. گاهی فکر میکنم شاید اصلاً من شروعش کردم. نمیدانم. همه چیز در ذهنم تار و محو است. انگار که خاطراتم هم نمیخواهند اعتراف کنند.
ولی یک چیز را مطمئنم: من هرگز نخواستم کسی بمیرد. نه شوهرم. نه ژرژ. نه غرور روسیه.
روایت چهارم – از نگاه ژرژ دانتس
«من هیچوقت نمیخواستم این ماجرا تا دوئل کشیده شود. ولی وقتی بازی شروع شد، دیگر راهی برای خروج نمانده بود.»
ناتالیا… زن زیبایی بود. از آن نوع زیباییهایی که وقتی وارد اتاق میشود، همه چیز برای لحظهای خاموش میشود. من؟ من فقط یک افسر بودم، مهمان خاک روسیه، فرانسویِ بیریشه.
در ابتدا فقط بازی بود. لبخندی، نگاهی، حرفی. میدانستم که شوهرش مرا زیر نظر دارد. میدانستم که تزار او را تحمل میکند اما چندان دوستش ندارد.
هکرن گفت باید مراقب باشم. اما خود او بیشتر از همه مرا هل داد. تشویقم کرد. گفت: «اگر کسی باید در این شهر دیده شود، تویی.» نمیدانم چرا گوش دادم. شاید چون جوان بودم. شاید چون جاهطلب.
آن نامه؟ من ننوشتمش. دستکم نه مستقیم. اما چیزی در من هست که نمیتواند بهطور کامل انکارش کند. انگار که روح ماجرا از من برخاسته بود، حتی اگر کلمات از قلم من نبودند.
وقتی پوشکین دعوت به دوئل داد، قلبم آرام ماند. برای اولین بار، فهمیدم که کلمات بازی نیستند. هر حرفی بهایی دارد.
او شلیک اول را زد. گلولهاش به من برخورد کرد، اما فقط خراش برداشت. نوبت من که شد… انگشتم روی ماشه لرزید.
اما شلیک کردم. و بعد، دیگر سکوت.
روایت پنجم – از نگاه تزار نیکلای اول
«من قانون را نوشتم. من گفتم: دیگر دوئل نه. و حالا باید در مقابل جسد شاعرم، از نظم دفاع کنم. اما نظم پوشکین را نکشت.»
از پنجره به بیرون نگاه میکنم. سنپترزبورگ سرد است، همیشه سرد. اما امشب، درونم سردتر است.
گفتند زخمی شده. دوئل. باز هم دوئل. با یک افسر جوان، فرانسوی، مهمان کشور من. و حالا، پزشکها میگویند امیدی نیست.
چه باید بکنم؟ دستور دادم دوئلها ممنوع شوند. به افسرانم، به دیوانسالارانم، به خودم. اما وقتی پای افتخار وسط باشد هیچکس به قانون گوش نمیدهد.
پوشکین… مردی با زبانی تیزتر از شمشیر. گاهی از او دلگیر میشدم، گاهی از نوشتههایش خشمگین. اما هرگز نمیخواستم چنین بمیرد.
شاید اگر من بودم، و همسرم را متهم میکردند، و نامهای بینام، و نیشدار، به دستم میرسید… من هم تفنگ را برمیداشتم. حتی اگر تزار بودم. اما من تزارم. و وظیفه دارم گریه نکنم. حتی اگر شاعر کشورم در بستر مرگ باشد.
در اتاق کوچک بیمارستان نظامی، بوی تند الکل و بخار آب گرم پیچیده. پردهها کشیده شدهاند. چند پزشک با نگاههای سرد و بیصدا در گوشهای ایستادهاند. پوشکین روی تخت دراز کشیده بود. رنگپریده، عرقکرده، چشمها خسته. اما نه شکسته. نه هنوز.
نگاهش کردم. نه مثل یک رعیت، نه مثل یک شاعر. مثل مردی که چیزی برای گفتن ندارد. یا شاید، دیگر نیازی نمیبیند چیزی بگوید.
نزدیکتر رفتم. دکترها عقب کشیدند. کسی چیزی نگفت. نگاهمان به هم افتاد. چند ثانیه. یا چند سال. نمیدانم.
لبهایش تکان خورد. اما صدایی نیامد. نمیدانم “متأسفم” بود یا فقط نفس. نمیدانم داشت با من حرف میزد یا با خودش.
سرم را خم نکردم. فقط نگاه کردم. و بعد گفتم: «همهچیز رسیدگی خواهد شد.» و از اتاق بیرون رفتم. با گامی آهستهتر از همیشه.
روایت ششم – از نگاه مردم
«شاعر مُرد. ولی کلماتش نه.»
– «گفتن مرده. دیگه تموم شد.»
– «پوشکین؟! امکان نداره…»
– «نمیدونی چه خبره تو خیابونها. همه انگار یه عزیز از دست دادن.»
زنِ نانفروش گوشهی میدان، نون نمیفروشه. سرش پایینه. یه جوون، کنار دیوارِ مرطوب، شعری زمزمه میکنه: «یادم کن، وقتی صدایم در باد گم شد…» صدایی که انگار دیگه از خودش نیست، از شهره.
– «گفتن تیر توی شکمش نشست. دو روز درد کشید.»
– «حقش نبود. شاعر باید با قلم بمیره نه با گلوله.»
کسی اسمی از ژرژ نمیبره تو حرفهاش. انگار خود شهر تصمیم گرفته اسمش رو فراموش کنه. ولی پوشکین؟ همه جا هست.
– «یادته سر اون خیابون، نزدیک خونهی دوستپسر ناتالیا؟ اونجا دوئل کردن. الان مردم گل گذاشتن…»
– «یه بار از کنار اونجا رد شدم. قسم میخورم باد بوی جوهر میداد.»
پیرزن، تو کلیسا، زیر لب میگه:
– «حالا دیگه خدا باید از شعرهای روسی محافظت کنه.»
مردم روسیه گریه میکنن. ولی نه فقط برای مرگ. برای چیزی که هنوز زندهست، اما دیگه پاسخ نمیده. برای صدایی که تو کوچهها پیچیده، اما صاحبش خوابیده.
روایت هفتم – آخرین واژهها از زبان پوشکین
«شاید هنوز این شعر ناتموم نمونده باشه…»
نفس کشیدن سخت شده. مثل اینه که دنیا داره آرومآروم از توی بدنم بیرون میره. نه با درد. با سکوت. سکوتی که انگار داره جای منو میگیره.
چشمهام بستهست. ولی ذهنم روشنه. نه تصاویر گذشته. نه ناتالیا. نه دانتس. فقط صداها. صداهایی بینام، بیچهره… انگار از دیوارهای این شهر میان. از کف چوبی اتاقم. از یقهی لباسم که هنوز بوی جوهر گرفته.
به یاد میارم روزی رو که اولین بار شعر نوشتم. کلمهها باهام بازی میکردن، فرار میکردن، بعد برمیگشتن. حالا… همونا با من موندن. نه گلوله. نه خون. نه شایعه. فقط کلمهها.
چه کسی میگه این پایان منه؟ بدنم شاید تموم شه، ولی صدا… صدا نمیمیره. من یه عمر با واژه ساختم. شاید اونها حالا منو ساخته باشن.
تو دیوار، تو پنجرههای بخارگرفته، تو سنگفرش خیس خیابون.
این، مرگه؟ نه. این فقط اون لحظهست که نقطهچین شعر، جای نقطه میشینه. من هستم. نه در خاطره. نه در موزه. در نفس شهر. و تا وقتی کسی بخونه، من نفس میکشم.
روایت پایانی – از آنِ تو، خوانندهی ایرانی
وقتی پا به سنپترزبورگ گذاشتی، حواست به خیابانها باشد. نه فقط به کلیساها و ستونها و قصرها. دنبال ردی باش از مردی که با افتخار جنگید، با شک نوشت، و با سکوت مرد.
شاید از کنار ساختمانی گذر کنی که دو قرن پیش، نامهای بیامضا در آن نوشته شد. شاید اسم خیابانی را ببینی که به گوش آشنا میآید. شاید در فرودگاه شریمتوا، کنار تندیسی از مردی با موهای فرفری و چشمهایی مصمم، عکس بگیری، بیآنکه بدانی خانهاش آن نزدیکیهاست.
پوشکین هنوز آنجاست. نه در موزهها، نه در کتابهای قطور. در نفس شهر. در نگاه کسانی که تو را در کافههای محلی با لبخند میپذیرند، بیآنکه بدانی چرا.
حالا که داستان را شنیدی، شاید آن خیابان برایت فقط یک خیابان نباشد.
2 پاسخ
خیلی جالب بود. با وجود اینکه از شعر بدم میاد ولی جذبم کرد!
دقیقا نکته اصلی داستان این هست که پوشکین رو به عنوان یک شاعر نباید نگاه کرد. بلکه به عنوان قهرمان و نماد ملی روسیه شناخته میشه. دفعه بعد که روسیه رفتی تو فرودگاه شریمتوو پوشکین بهت خوش آمد گویی میکنه