جنگ شترمرغ ها

جنگ شترمرغ‌ها | نبرد فرماندار بدبخت و پرنده های قهرمان

شلیک نافرجام

صدای نفس‌های سرباز کنارم مثل موتور دیزل می‌غرید. عرق از زیر کلاه فولادیش می‌چکید. مسلسل رو محکم گرفته بود، درست نشونه رفته بود وسط سینه‌ی یه ایموی قدبلند. فاصله؟ سه متر.

ماشه رو کشید. صدای رگبار مثل رعد پیچید. گلوله‌ها مستقیم خوردن به بدن پرنده. اون لحظه همه‌مون مطمئن بودیم کار تمومه. یکی از کشاورزا حتی زودتر خوشحالی کرد: «آخیش! مرد!»

ولی نه. ایمو یه لرزش کوچیک کرد، پرهای خاکستریش تکون خورد، بعد گردنشو صاف کرد. یه نگاه پر از تحقیر انداخت، انگار می‌گفت: «همینه؟ این همه ارتش واسه این؟»
بعدشم مثل موشک دوید و غیب شد تو دشت.

سربازه خشکش زده بود. منم فقط زیر لب زمزمه کردم:
«اینا پرنده نیستن… اینا تکاورای ویژه‌ن!»

داد و فریاد کشاورزا

بذار برگردم چند هفته عقب. همون روزایی که همه‌چی شروع شد.
سالن قدیمی شهر پر شده بود از کشاورزا. لباساشون خاکی، صورتاشون عصبانی. یکی‌شون از ته سالن داد زد:
– «آقای فرماندار! گندم‌هامونو قورت دادن!»
یکی دیگه زد روی میز:
– «ما زحمت می‌کشیم، این پرنده‌های لعنتی میان همه‌چی رو می‌خورن. اصلا شما واسه چی این بالا نشستید؟!»

من وسط جمع، دستمال کاغذی روی پیشونیم می‌کشیدم. تو دلم غر می‌زدم:
«من فکر می‌کردم کار فرماندار حل اختلاف و گرفتن مالیاته، نه این‌که واسه یه مشت پرنده جلسه اضطراری بذاره.»

ولی خب، چاره‌ای نبود. باید یه فکری می‌کردم. راهی جز خبر کردن ارتش نداشتم.

ملاقات با ژنرال

چند روز بعد تو دفتر ژنرال بودم. اونجا بیشتر شبیه موزه جنگ جهانی بود تا دفتر کار. دیوار پر از نقشه‌ی اروپا، مدال‌ها براق، ژنرال پشت میز مثل مجسمه نشسته بود.

من هنوز جمله‌مو تموم نکرده بودم که زد زیر خنده:
– «فرماندار عزیز! یعنی واقعا می‌خوای سربازایی که جلوی توپخونه آلمان وایسادن، حالا باید برن دنبال مرغ بدوئن؟!»

یکی از معاون‌هاش هم خندید و گفت: «مواظب باش، فردا واسه گرفتن گربه هم زنگ نزنی!»

صورتم سرخ شد. با اصرار گفتم: «جناب ژنرال، اینا مرغ نیستن. ایمو هستن. سی هزار تاشون ریختن سر مزارع. محصول مردم رفته.»

ژنرال یه پک محکم به سیگارش زد و با پوزخند گفت:
– «باشه… واسه اینکه بعداً نگن ارتش پشت مردمشو خالی کرد، چندتا سرباز می‌فرستم. قول می‌دم دو روزه کار تموم شه.»

ای کاش اون روز می‌ذاشتم بخندن و من برمیگشتم. ولی نه، من خر شدم و قبول کردم.

نبرد بزرگ مرغ‌ها و ارتش

جنگ شترمرغ‌ها شروع شد. ارتش با هیاهو وارد شد. کامیون‌ها، مسلسل‌ها، سربازهای یونیفورم‌پوش. کشاورزا مثل بچه‌هایی که بابانوئل دیدن، ذوق کرده بودن. همه می‌گفتن: «بالاخره نجات پیدا کردیم!»

من کنار ژنرال ایستاده بودم. اون با غرور دست‌هاشو پشت کمر قلاب کرده بود و گفت: «فرماندار، الان یاد می‌گیری چطور با دشمن باید برخورد کرد.»

دسته‌ی اول ایموها از دور پیداشون شد. گرد و خاک بلند شده بود، انگار یه لشکر کوچ کرده باشه. سربازا مسلسل‌ها رو آماده کردن.
رگبار شروع شد.

ولی پرنده‌ها فرار کردن. ولی نه مثل مرغ‌های ترسیده، بلکه مثل یه ارتش چریکی.
– بعضیاشون مستقیم می‌دویدن سمت تیراندازها، بعد یهو تغییر جهت می‌دادن.
– بعضیا پخش می‌شدن به دسته‌های کوچیک، جوری که مسلسل به جای یه هدف، باید دنبال پنجاه‌تا می‌چرخید.
– رهبرهاشون (آره باور کن، انگار رهبر داشتن) دسته رو هدایت می‌کردن، بقیه پشت سرشون می‌دویدن.

گلوله‌ها دشت رو سوراخ می‌کرد، ولی ایموها انگار ضدگلوله بودن.

ژنرال با دهن باز صحنه رو نگاه می‌کرد.
منم دفترچه‌مو درآوردم و یادداشت زدم: «نتیجه عملیات: پرنده‌ها سرعت دو برابر، ارتش دقت نصف.»

چند روز بعد، مسلسل‌ها خراب شدن، مهمات کم شد، سربازا خسته و ناامید.
ایموها؟ اونا سرحال و راضی وسط مزارع گشت می‌زدن. یکی‌شون حتی جلوی چشم ما وایساد و آب خورد. انگار می‌خواست مسخره‌مون کنه.

شکست

جلسه آخر توی چادر ارتش برگزار شد. ژنرال رنگش پریده بود. گفت:
– «ما مجبوریم عقب‌نشینی کنیم.»

کشاورزا هنوز بیرون فریاد می‌زدن، ولی ارتش بار و بندیلشو جمع کرد.
من سرمو گرفتم تو دستام و گفتم:
«پس تاریخ می‌نویسه ما از پرنده‌ها شکست خوردیم…»

هیچ‌کس جواب نداد.
فقط صدای پرنده‌ها می‌اومد که داشتن وسط گندم‌ها خوش‌خوشان می‌کردن.

فکت تاریخی

اون روزا گذشت، ولی اسمش برای همیشه موند: جنگ شترمرغ‌ها یه عملیات واقعی بود؛ از نوامبر تا دسامبر ۱۹۳۲، حوالی ایالت وسترن استرالیا، منطقه‌ی کمپین (Campion). ارتش با مسلسل و مهمات سنگین اومد، ولی آخرش پرنده‌ها بودن که تو تاریخ به عنوان برنده ثبت شدن.

از اون به بعد، یه قانون واسه خودم ساختم: هر وقت تو جاده‌ی استرالیا ایمویی دیدم، ترمز می‌گیرم و احترام می‌ذارم. نه به خاطر خطر تصادف، فقط به احترام فاتحان جنگ شترمرغ‌ها سال ۱۹۳۲.

پس اگه شما هم یه روز گذرتون به استرالیا افتاد و تو تور دیدید یه ایمو با نگاه مغرور از جلوتون رد شد، بدونید دارید به یکی از قهرمانای غیررسمی تاریخ نظامی دنیا نگاه می‌کنید. پرنده‌ای که یه ارتش رو زمین زد و هنوزم وقتی اسمش میاد، ژنرال‌های بازنشسته اخماشون میره تو هم.
راستی، اگه دوست دارید خودتون شاهد این جنگ‌های تاریخی باشید، ما یه تور استرالیا ویژه داریم؛ ولی قول می‌دیم این دفعه فقط آینوها رو از دور ببینیم و براشون دست تکونی بدیم و کار به هیچ درگیری نظامی منجر نشه! 😉

تورها و مطالب مرتبط

سوالات متداول

این جنگ در کشور استرالیا و سال 1932 اتفاق افتاده.
شترمرغ های وحشی به مزارع کشاورزها حمله کردن و ارتش برای نجات مزارع تصمیم به کشتار شترمرغ ها گرفت.
ارتش استرالیا نتونست با ایموها یا همون شترمرغ های وحشی مقابله کنه و شکست رو پذیرفت.
چون یک شکست دور از انتظار برای ارتش بود و قدرت طبیعت رو به انسان جاه طلب یاداوری کرد.
بله. تو سفر جاده ای قطار سیبری به استرالیا امکان تماشای ایموی وحشی وجود داره.
منصور عبدلی
منصور عبدلی
شهرساز، جهانگرد و پژوهشگر شهری هستم. شهرهای زیادی در دنیا هستند که بسیار مشتاق به دیدن و روایت کردن داستان هاشون هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *